setayeshsetayesh، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
my sistermy sister، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره
my weblogmy weblog، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
روزی که دوباره متولد شدم 🫂🥀روزی که دوباره متولد شدم 🫂🥀، تا این لحظه: 1 سال و 10 ماه و 25 روز سن داره
آرمی شدنم💜🇰🇷آرمی شدنم💜🇰🇷، تا این لحظه: 1 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

세타예시💜

ستایش کوچولو قدیم

بهترین روز دختر در بالای پشت بوم

سلام دوستان من امروز یه خاطره یه به یاد موندنی رو میخوام تعریف کنم روز دختر بود و ما هم خانه ی مادر بزرگم بودیم دختر دایی مادرم زنگ زد و میخواست به خانه ی ما بیاید ولی ما خانه نبودیم و بهانها گفتیم انها تصمیم گرفتند به خانه ما بیایند تازه انها دوتا دختر خوب هم دارند که یکی شان  شان به کلاس چهارم میرود ویه کی شان اندازه ی خواهر من است انها امدند ما همه کمی رقصیدیم اما بعد به بالای پشت بوم رفتیم تازه اسم ان دختر ها را نگفتم بزرگی=نگار کوچکی= پگاه  درانجا همش داشتیم تاب بازی میکردیم خیلی خوش گذراندیم یک دفعه یه کیکی خوشگل را دیدیم و تعجب کردیم خیلی خوش حال شدیم همه با ان کیک عکس گرفتیم خیلی خوب بود و همین طور خوش مزه ما هم ...
4 تير 1399

یه پست درباره ی خودم

سلام دوستان ببخشید من خودم رو زیاد خوب براتون معرفی نکردم  من ستایش هستم  با 11 سال سن و یه خواهر کوچک تر از خودم دارم که اونم 5 سال سن داره وخیلی شیطونی میکنه  مامانم لطف کردن که برای من از بچه گی این وبلاگ رو ساختن والانم خودم دارم وبلاگم رو کامل میکنم و خوش حال میشم دنبال کننده های زیادی داشته باشم     فعلا
2 تير 1399

امدن و رفتن مامانجو ن عزت

سلام به دوستان گلم امید وارم همیشه سالم و تندرست باشید امروز میخوام یه خاطره از اومدن خوش حال کننده و ازیه رفتن ناراحت کننده بگم چند هفته پیش مامانجون عزتم اومدن مشهد یعنی یه هویی به مشهد اومدن ینی همه کوپ کرده بودند که چی شده  راستش مامانجونم برای تولدم اومده بودند   که من رو سوپ رایز کردن حالا  بگذریم اینو تو پست بعدی مینویسم خوب میخواستم بگم که وقتی اینجا بودند خیلی صدا ی خنده بود ولی با رفتن شون خونه ی ما خیلی سوت کور شد حتی ابنو من نمیگم مامانم هم میگه که چقدر بد شد که رفتن ولی من وقتی همکه اونا اونجا بودند همش بهشون میگفتم نرین چرا از پیش من میریم اما یه رفتنی یه برگشتی هم داره  و مامانم و بقیه میگفتن فکر...
2 تير 1399

یکی از روز های تابستانی = روز دختر

سلام به دوستان خوبم الانی دارم این متن مینویسم تازه طرح زدن نقاشی ام تمام شده چومن در تابستان به کلاس های = نقاشی سفال می روم =چون به خاطر کرونا همجا بسته شد ما هم دیگر نتوانستم به به کلاس های دیگری بروم  ولی با اینکه در خانه هستیم خوشحالم چند هفته تولد 12 سالگی امبود و مامان جون عزتم به مشهد امده بودند حرف اصلی من این است امروز روز دختر است و من بسیار خوشحالم چون پارسال از پدرم به مناسبت روز دختر یه میکروسکوب هدیه گرفتم و سال پیش هم یه بیسیم که برای خواهرم و من بود تازه هدیه ی خواهرم در پارسال یه گهواره ی زیبا بود من از اینجا از پدر مادرم تشکر میکنم و خیلی خوش حالم که مادر پدر به خوبی دارم و از مادرم هدیه برای روز دختر همین وبلاگم است ...
2 تير 1399

اولین روز من در وبلاگ

 سلام به دوستان گلم از همین الانی که دارم مینویسم روزیست که مادرم به من گفت که از این پس باید  تو وبلاگت را ادامه دهی و تمروز است که من خوشحالم که من از امروز می توانم وبلاگ ر ا بنویسم ببخشید خودم رو معرفی نکردم ستایش هستم من از مامانجونم عزیزم ممنونم که برای من این رو وبلاگ رو ساختم تازه هنوز با کیبورد های لپتاب هم اشنا نیستم و به همه دوستانم میگم که منتظر عکس های خوب و جالب باشید😘😍😘😍
1 تير 1399

بهترین روز برف بازی

سلام ستایشم و امروز میخوام که یه خاطره ی جالب تعریف کنم  .  روز برف بازی فرا رسیده بود و کل اعضای خانواده خوشحال بودند که بعد از سالی می توانیم که برف بازی کنیم ما به پارک ملت رفتیم در انجا کلی برف بود منو پدرم دنبال هم میکردیم و گولوله های برف به طرف هم پرت میکردیم پدرم برف گلوله شده درون لباسم میکرد 😜 و من یخ میزدم خلاصه همه ی اعضا ی خانواده خوشحال بودند 😘 😘😍😍 وخواهرم کوچولویم مثل اسکیمو ها ایستاده بود و به خودش هیچ تکانی نمیداد   ...
1 تير 1399
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به 세타예시💜 می باشد